بهاره قانع نیا - بعضی مشکلات را نمیتوان از قبل پیشبینی کرد.
چون آنقدر آهسته و آرام اتفاق میافتند که متوجهشان نمیشوی.
وقتی به خودت میآیی که کار از کار گذشته است و میبینی،ای دل غافل!
درست مثل همین ۴۷ دقیقهی قبل که بابا روبهروی من نشسته و چشمهایش را برای من گرد کرده بود.
یک ثانیه به تلفن همراهش نگاه میکرد، یک دقیقه به من، رفت و برگشتی که شاید ۱۰ مرتبه تکرار شد و هر دفعه، از شدت اضطراب، چنان آتشی به جان من زد که بعد از چند دقیقه چیزی از این نوجوان دوستداشتنی باقی نگذاشته بود جز یک مشت خاکستر!
از آخر دلم را به دریا زدم و پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
از آنجایی که بابا برعکس مامان اهل مقدمهچینی نبود، مستقیم توی چشمهایم زل زد و گفت: «این عکس چی میگه اینجا؟!»
چشمتان روز بد نبیند. ناخواسته پرت شده بودم وسط یک داستان وحشتناک، بیآنکه بدانم اولش چیست و آخرش چه میشود.
به عکسهایی فکر کردم که با دوستانم گرفته بودم و در آنها هر مدل شکلک و جنگولکبازیای که بلد بودم از خودم به نمایش گذاشته بودم.
تازهترینش عکس افتضاحی بود که روز پایانی امتحانات گرفته و چهقدر موقع گرفتن آن خندیده بودیم.
خوب یادم هست شایان گفت: «تا ۳ که شمردم، همه ماسکاتون رو بردارین و رو به همدیگه زبوندرازی کنید!»
هومن گفت: «باباجان، کروناست مثلا! چرا باید ماسکهامون رو دربیاریم؟! خطرناکه!»
شایان کمی سرش را خاراند و گفت: «راست میگی! خب پس دست به ماسکاتون نزنید، اما قول بدین حس خوشحالیتون رو از تمام شدن امتحانات با چپ و راست کردن چشمهاتون نشون بدین!»
همه موافق بودیم.
شایان دوربین را روی حالت سلفی تنظیم و ثانیهشمارش را روشن کرد.
همه با هم گفتیم: «یک... دو... سه!»
و بعد هرچه ادا، شکلک و دیوانهبازی بلد بودیم ریختیم توی چشمها و دستهایمان و یک عکس یادگاری متفاوت انداختیم.
اما اینکه چهطور بابا به این عکس دسترسی پیدا کرده و آنقدر خشمگین نگاهم میکند گره بزرگ این ماجراست.
میدانستم بابا خیلی روی رعایت ادب و رفتارهای اجتماعی خانوادهاش حساس است و بارها دربارهی طرز راه رفتن، ایستادن و نشستن و حرف زدنمان نکات خوبی یادمان داده است.
آب دهانم را قورت دادم وگفتم: «اممم! خب...! حتما شما هم وقتی همسن وسال ما بودید با دوستانتان شوخیهایی مخصوص به خودتان داشتید که خیلی جدی نبوده، یعنی رفتار اصلی شما نبوده و فقط در حد یک شوخی و خاطرهسازی بوده.»
بابا سکوت کرده بود. از آن سکوتهای وحشتناک که میشد ۱۰۰ مدل ترجمه و معنایش کرد. میدانستم هرچه توجیه کنم فایدهای ندارد.
برای همین صدایم را خیلی مظلوم گرفتم و ادامه دادم: «چشم! سعی میکنم دیگر تکرار نکنم!»
صدای قهقه خندهی بابا پیچید توی خانه. از ترس میخکوب شده بودم به مبل. بابا همانطور که میخندید گفت: «قربان پسر دستهگلم بشوم که با ۲ تا حرکت چشم و ابرو، به همهی کارهای کرده و نکردهاش اعتراف کرد!»
گیج و سردرگم نگاهش کردم. بابا همانطور کهگوشیاش را میگذاشت توی جیب شلوارش گفت: «پسرم گاهی پیش میآید که در جمع دوستانت شوخیهای میکنی که مربوط به سن وسالتان است و هیچ اشکالی هم ندارد.
من روی ادب و احترام به بزرگترها و رفتارهایی که توی جامعه دارید حساس هستم وگرنه همهی دوستانت را خوب میشناسم و به شما پسرهای گل اطمینان دارم.»
بابا رفت بیرون و من درست ۴۷ دقیقه است که خیره ماندهام به دیوار روبهرو!